دفتر دوم از كتاب مثنوى
ژس تعظيم پيغام سليمان در دل بلقيس از صورت حقير هدهد
رحمت صد تو بر آن بلقيس باد هدهدى نامه بياورد و نشان خواند او آن نكته هاى با شمول جسم هدهد ديد و جان عنقاش ديد عقل با حس زين طلسمات دو رنگ كافران ديدند احمد را بشر خاك زن در ديده ى حس بين خويش ديده ى حس را خدا اعماش خواند زانك او كف ديد و دريا را نديد خواجه ى فردا و حالى پيش او ذره اى زان آفتاب آرد پيام قطره اى كز بحر وحدت شد سفير گر كف خاكى شود چالاك او خاك آدم چونك شد چالاك حق السماء انشقت آخر از چه بود خاك از دردى نشيند زير آب آن لطافت پس بدان كز آب نيست گر كند سفلى هوا و نار را حاكمست و يفعل الله ما يشا گر هوا و نار را سفلى كند گر هوا و نار را سفلى كند كه خدايش عقل صد مرده بداد از سليمان چند حرفى با بيان با حقارت ننگريد اندر رسول حس چو كفى ديد و دل درياش ديد چون محمد با ابوجهلان به جنگ چون نديدند از وى انشق القمر ديده ى حس دشمن عقلست و كيش بت پرستش گفت و ضد ماش خواند زانك حالى ديد و فردا را نديد او نمي بيند ز گنجى جز تسو آفتاب آن ذره را گردد غلام هفت بحر آن قطره را باشد اسير پيش خاكش سر نهد افلاك او پيش خاكش سر نهند املاك حق از يكى چشمى كه خاكيى گشود خاك بين كز عرش بگذشت از شتاب جز عطاى مبدع وهاب نيست ور ز گل او بگذراند خار را كو ز عين درد انگيزد دوا تيرگى و دردى و ثفلى كند تيرگى و دردى و ثفلى كند