دفتر دوم از كتاب مثنوى
انكار فلسفى بر قرائت ان اصبح ماكم غورا
يك نشانى كه بخندد پيش تو يك نشانى آنك اين خواب از هوس زان نشان هم زكريا را بگفت تا سه شب خامش كن از نيك و بدت دم مزن سه روز اندر گفت و گو هين مياور اين نشان را تو بگفت اين نشانها گويدش همچون شكر اين نشان آن بود كان ملك و جاه آنك مي گريى بشبهاى دراز آنك بى آن روز تو تاريك شد وآنچ دادى هرچه دارى در زكات رختها دادى و خواب و رنگ رو چند در آتش نشستى همچو عود زين چنين بيچارگيها صد هزار چونك شب اين خواب ديدى روز شد چشم گردان كرده اى بر چپ و راست بر مثال برگ مي لرزى كه واى مي دوى در كوى و بازار و سرا خواجه خيرست اين دوادو چيستت گوييش خيرست ليكن خير من گوييش خيرست ليكن خير من يك نشان كه دست بندد پيش تو چون شود فردا نگويى پيش كس كه نيايى تا سه روز اصلا بگفت اين نشان باشد كه يحى آيدت كين سكوتست آيت مقصود تو وين سخن را دار اندر دل نهفت اين چه باشد صد نشانى دگر كه همي جويى بيابى از اله وانك مي سوزى سحرگه در نياز همچو دوكى گردنت باريك شد چون زكات پاك بازان رختهات سر فدا كردى و گشتى همچو مو چند پيش تيغ رفتى همچو خود خوى عشاقست و نايد در شمار از اميدش روز تو پيروز شد كان نشان و آن علامتها كجاست گر رود روز و نشان نايد بجاى چون كسى كو گم كند گوساله را گم شده اينجا كه دارى كيستت كس نشايد كه بداند غير من كس نشايد كه بداند غير من