دفتر دوم از كتاب مثنوى
رنجانيدن اميرى خفته اى را كى مار در دهانش رفته بود
عاقلى بر اسپ مي آمد سوار آن سوار آن را بديد و مي شتافت چونك از عقلش فراوان بد مدد برد او را زخم آن دبوس سخت سيب پوسيده بسى بد ريخته سيب چندان مر ورا در خورد داد بانگ مي زد كاى امير آخر چرا گر تر از اصلست با جانم ستيز شوم ساعت كه شدم بر تو پديد بى جنايت بى گنه بى بيش و كم مي جهد خون از دهانم با سخن هر زمان مي گفت او نفرين نو زخم دبوس و سوار همچو باد ممتلى و خوابناك و سست بد تا شبانگه مي كشيد و مي گشاد زو بر آمد خورده ها زشت و نكو چون بديد از خود برون آن مار را سهم آن مار سياه زشت زفت گفت خود تو جبرئيل رحمتى اى مبارك ساعتى كه ديديم اى مبارك ساعتى كه ديديم در دهان خفته اى مي رفت مار تا رماند مار را فرصت نيافت چند دبوسى قوى بر خفته زد زو گريزان تا بزير يك درخت گفت ازين خور اى بدرد آويخته كز دهانش باز بيرون مي فتاد قصد من كردى تو ناديده جفا تيغ زن يكبارگى خونم بريز اى خنك آن را كه روى تو نديد ملحدان جايز ندارند اين ستم اى خدا آخر مكافاتش تو كن اوش مي زد كاندرين صحرا بدو مي دويد و باز در رو مي فتاد پا و رويش صد هزاران زخم شد تا ز صفرا قى شدن بر وى فتاد مار با آن خورده بيرون جست ازو سجده آورد آن نكوكردار را چون بديد آن دردها از وى برفت يا خدايى كه ولى نعمتى مرده بودم جان نو بخشيديم مرده بودم جان نو بخشيديم