دفتر دوم از كتاب مثنوى
رنجانيدن اميرى خفته اى را كى مار در دهانش رفته بود
چون يدالله فوق ايديهم بود پس مرا دست دراز آمد يقين دست من بنمود بر گردون هنر اين صفت هم بهر ضعف عقلهاست خود بدانى چون بر آرى سر ز خواب مر ترا نه قوت خوردن بدى مي شنيدم فحش و خر مي راندم از سبب گفتن مرا دستور نى هر زمان مي گفتم از درد درون سجده ها مي كرد آن رسته ز رنج از خدا يابى جزاها اى شريف شكر حق گويد ترا اى پيشوا دشمنى عاقلان زين سان بود دوستى ابله بود رنج و ضلال دوستى ابله بود رنج و ضلال دست ما را دست خود فرمود احد بر گذشته ز آسمان هفتمين مقريا بر خوان كه انشق القمر با ضعيفان شرح قدرت كى رواست ختم شد والله اعلم بالصواب نه ره و پرواى قى كردن بدى رب يسر زير لب مي خواندم ترك تو گفتن مرا مقدور نى اهد قومى انهم لا يعلمون كاى سعادت اى مرا اقبال و گنج قوت شكرت ندارد اين ضعيف آن لب و چانه ندارم و آن نوا زهر ايشان ابتهاج جان بود اين حكايت بشنو از بهر مثال اين حكايت بشنو از بهر مثال