دفتر دوم از كتاب مثنوى
گفتن موسى عليه السلام گوساله پرست را كى آن خيال انديشى و حزم تو كجاست
گفت موسى با يكى مست خيال صد گمانت بود در پيغامبريم صد هزاران معجزه ديدى ز من از خيال و وسوسه تنگ آمدى گرد از دريا بر آوردم عيان ز آسمان چل سال كاسه و خوان رسيد اين و صد چندين و چندين گرم و سرد بانگ زد گوساله اى از جادوى آن توهمهات را سيلاب برد چون نبودى بد گمان در حق او چون خيالت نامد از تزوير او سامريى خود كه باشد اى سگان چون درين تزوير او يك دل شدى گاو مي شايد خدايى را بلاف پيش گاوى سجده كردى از خرى چشم دزديدى ز نور ذوالجلال شه بر آن عقل و گزينش كه تراست گاو زرين بانگ كرد آخر چه گفت زان عجب تر ديده ايت از من بسى باطلان را چه ربايد باطلى باطلان را چه ربايد باطلى كاى بدانديش از شقاوت وز ضلال با چنين برهان و اين خلق كريم صد خيالت مي فزود و شك و ظن طعن بر پيغامبري ام مي زدى تا رهيديت از شر فرعونيان وز دعاام جوى از سنگى دويد از تو اى سرد آن توهم كم نكرد سجده كردى كه خداى من توى زيركى باردت را خواب برد چون نهادى سر چنان اى زشت خو وز فساد سحر احمق گير او كه خدايى بر تراشد در جهان وز همه اشكالها عاطل شدى در رسولي ام تو چون كردى خلاف گشت عقلت صيد سحر سامرى اينت جهل وافر و عين ضلال چون تو كان جهل را كشتن سزاست كاحمقان را اين همه رغبت شكفت ليك حق را كى پذيرد هر خسى عاطلان را چه خوش آيد عاطلى عاطلان را چه خوش آيد عاطلى