دفتر دوم از كتاب مثنوى
ترك كردن آن مرد ناصح بعد از مبالغه ى پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترك ابله كرد و تفت گفت چون از جد و بندم وز جدال پس ره پند و نصيحت بسته شد چون دوايت مي فزايد درد پس چونك اعمى طالب حق آمدست تو حريصى بر رشاد مهتران احمدا ديدى كه قومى از ملوك اين رئيسان يار دين گردند خوش بگذرد اين صيت از بصره و تبوك زين سبب تو از ضرير مهتدى كندرين فرصت كم افتد اين مناخ مزدحم مي گرديم در وقت تنگ احمدا نزد خدا اين يك ضرير ياد الناس معادن هين بيار معدن لعل و عقيق مكتنس احمدا اينجا ندارد مال سود اعميى روشن دل آمد در مبند گر دو سه ابله ترا منكر شدند گر دو سه ابله ترا تهمت نهد گفت از اقرار عالم فارغم گفت از اقرار عالم فارغم زير لب لاحول گويان باز رفت در دل او پيش مي زايد خيال امر اعرض عنهم پيوسته شد قصه با طالب بگو بر خوان عبس بهر فقر او را نشايد سينه خست تا بياموزند عام از سروران مستمع گشتند گشتى خوش كه بوك بر عرب اينها سرند و بر حبش زانك الناس على دين الملوك رو بگردانيدى و تنگ آمدى تو ز يارانى و وقت تو فراخ اين نصيحت مي كنم نه از خشم و جنگ بهتر از صد قيصرست و صد وزير معدنى باشد فزون از صد هزار بهترست از صد هزاران كان مس سينه بايد پر ز عشق و درد و دود پند او را ده كه حق اوست پند تلخ كى گردى چو هستى كان قند حق براى تو گواهى مي دهد آنك حق باشد گواه او را چه غم آنك حق باشد گواه او را چه غم