دفتر دوم از كتاب مثنوى
سبب پريدن و چرخيدن مرغى با مرغى كى جنس او نبود
آن حكيمى گفت ديدم هم تكى در عجب ماندم بجستم حالشان چون شدم نزديك من حيران و دنگ خاصه شه بازى كه او عرشى بود آن يكى خورشيد عليين بود آن يكى نورى ز هر عيبى برى آن يكى ماهى كه بر پروين زند آن يكى يوسف رخى عيسي نفس آن يكى پران شده در لامكان با زبان معنوى گل با جعل گر گريزانى ز گلشن بى گمان غيرت من بر سر تو دورباش ور بياميزى تو با من اى دنى بلبلان را جاى مي زيبد چمن حق مرا چون از پليدى پاك داشت يك رگم زيشان بد و آن را بريد يك نشان آدم آن بود از ازل يك نشان ديگر آنك آن بليس پس اگر ابليس هم ساجد شدى هم سجود هر ملك ميزان اوست هم سجود هر ملك ميزان اوست در بيابان زاغ را با لكلكى تا چه قدر مشترك يابم نشان خود بديدم هر دوان بودند لنگ با يكى جغدى كه او فرشى بود وين دگر خفاش كز سجين بود وين يكى كورى گداى هر درى وين يكى كرمى كه در سرگين زيد وين يكى گرگى و يا خر با جرس وين يكى در كاهدان همچون سگان اين همي گويد كه اى گنده بغل هست آن نفرت كمال گلستان مي زند كاى خس ازينجا دور باش اين گمان آيد كه از كان منى مر جعل را در چمين خوشتر وطن چون سزد بر من پليدى را گماشت در من آن بدرگ كجا خواهد رسيد كه ملايك سر نهندش از محل ننهدش سر كه منم شاه و رئيس او نبودى آدم او غيرى بدى هم جحود آن عدو برهان اوست هم جحود آن عدو برهان اوست