دفتر دوم از كتاب مثنوى
تنها كردن باغبان صوفى و فقيه و علوى را از همديگر
باغبانى چون نظر در باغ كرد يك فقيه و يك شريف و صوفيى گفت با اينها مرا صد حجتست بر نيايم يك تنه با سه نفر هر يكى را من به سويى افكنم حيله كرد و كرد صوفى را به راه گفت صوفى را برو سوى وثاق رفت صوفى گفت خلوت با دو يار ما به فتوى تو نانى مي خوريم وين دگر شه زاده و سلطان ماست كيست آن صوفى شكم خوار خسيس چون ببايد مر ورا پنبه كنيد باغ چه بود جان من آن شماست وسوسه كرد و مريشان را فريفت چون بره كردند صوفى را و رفت گفت اى سگ صوفيى باشد كه تيز اين جنيدت ره نمود و بايزيد كوفت صوفى را چو تنها يافتش گفت صوفى آن من بگذشت ليك مر مرا اغيار دانستيد هان مر مرا اغيار دانستيد هان ديد چون دزدان بباغ خود سه مرد هر يكى شوخى بدى لا يوفيى ليك جمع اند و جماعت قوتست پس ببرمشان نخست از همدگر چونك تنها شد سبيلش بر كنم تا كند يارانش را با او تباه يك گليم آور براى اين رفاق تو فقيهى وين شريف نامدار ما به پر دانش تو مي پريم سيدست از خاندان مصطفاست تا بود با چون شما شاهان جليس هفته اى بر باغ و راغ من زنيد اى شما بوده مرا چون چشم راست آه كز ياران نمي بايد شكيفت خصم شد اندر پيش با چوب زفت اندر آيى باغ ما تو از ستيز از كدامين شيخ و پيرت اين رسيد نيم كشتش كرد و سر بشكافتش اى رفيقان پاس خود داريد نيك نيستم اغيارتر زين قلتبان نيستم اغيارتر زين قلتبان