دفتر دوم از كتاب مثنوى
دانستن پيغامبر عليه السلام كى سبب رنجورى آن شخص گستاخى بوده است در دعا
قند بيند خود شود زهر قتول اى فلك در فتنه ى آخر زمان خنجر تيزى تو اندر قصد ما اى فلك از رحم حق آموز رحم حق آنك چرخه ى چرخ ترا كه دگرگون گردى و رحمت كنى حق آنك دايگى كردى نخست حق آن شه كه ترا صاف آفريد آنچنان معمور و باقى داشتت شكر دانستيم آغاز ترا آدمى داند كه خانه حادثست پشه كى داند كه اين باغ از كيست كرم كاندر چوب زايد سست حال ور بداند كرم از ماهيتش عقل خود را مي نمايد رنگها از ملك بالاست چه جاى پرى گرچه عقلت سوى بالا مي پرد علم تقليدى وبال جان ماست زين خرد جاهل همى بايد شدن هرچه بينى سود خود زان مي گريز هرچه بينى سود خود زان مي گريز راه بيند خود بود آن بانگ غول تيز مي گردى بده آخر زمان نيش زهرآلوده اى در فصد ما بر دل موران مزن چون مار زخم كرد گردان بر فراز اين سرا پيش از آن كه بيخ ما را بر كنى تا نهال ما ز آب و خاك رست كرد چندان مشعله در تو پديد تا كه دهرى از ازل پنداشتت انبيا گفتند آن راز ترا عنكبوتى نه كه در وى عابشست كو بهاران زاد و مرگش در ديست كى بداند چوب را وقت نهال عقل باشد كرم باشد صورتش چون پرى دورست از آن فرسنگها تو مگس پرى بپستى مي پرى مرغ تقليدت بپستى مي چرد عاريه ست و ما نشسته كان ماست دست در ديوانگى بايد زدن زهر نوش و آب حيوان را بريز زهر نوش و آب حيوان را بريز