دفتر دوم از كتاب مثنوى
به حيلت در سخن آوردن سايل آن بزرگ را كى خود را ديوانه ساخته بود
آن يكى مي گفت خواهم عاقلى آن يكى گفتش كه اندر شهر ما بر نيى گشته سواره نك فلان صاحب رايست و آتش پاره اى فر او كروبيان را جان شدست ليك هر ديوانه را جان نشمرى چون وليى آشكارا با تو گفت مر ترا آن فهم و آن دانش نبود از جنون خود را ولى چون پرده ساخت گر ترا بازست آن ديده ى يقين پيش آن چشمى كه باز و رهبرست مر ولى را هم ولى شهره كند كس نداند از خرد او را شناخت چون بدزدد دزد بينايى ز كور كور نشناسد كه دزد او كه بود چون گزد سگ كور صاحب ژنده را چون گزد سگ كور صاحب ژنده را مشورت آرم بدو در مشكلى نيست عاقل جز كه آن مجنون نما مي دواند در ميان كودكان آسمان قدرست و اخترباره اى او درين ديوانگى پنهان شدست سر منه گوساله را چون سامرى صد هزاران غيب و اسرار نهفت وا ندانستى تو سرگين را ز عود مر ورا اى كور كى خواهى شناخت زير هر سنگى يكى سرهنگ بين هر گليمى را كليمى در برست هر كه را او خواست با بهره كند چونك او مر خويش را ديوانه ساخت هيچ يابد دزد را او در عبور گرچه خود بر وى زند دزد عنود كى شناسد آن سگ درنده را كى شناسد آن سگ درنده را