دفتر دوم از كتاب مثنوى
باز جواب گفتن ابليس معاويه را
گفت ما اول فرشته بوده ايم سالكان راه را محرم بديم پيشه ى اول كجا از دل رود در سفر گر روم بينى يا ختن ما هم از مستان اين مى بوده ايم ناف ما بر مهر او ببريده اند روز نيكو ديده ايم از روزگار نى كه ما را دست فضلش كاشتست اى بسا كز وى نوازش ديده ايم بر سر ما دست رحمت مي نهاد وقت طفلي ام كه بودم شيرجو از كى خوردم شير غير شير او خوى كان با شير رفت اندر وجود گر عتابى كرد درياى كرم اصل نقدش داد و لطف و بخششست از براى لطف عالم را بساخت فرقت از قهرش اگر آبستنست تا دهد جان را فراقش گوشمال گفت پيغامبر كه حق فرموده است آفريدم تا ز من سودى كنند آفريدم تا ز من سودى كنند راه طاعت را بجان پيموده ايم ساكنان عرش را همدم بديم مهر اول كى ز دل بيرون شود از دل تو كى رود حب الوطن عاشقان درگه وى بوده ايم عشق او در جان ما كاريده اند آب رحمت خورده ايم اندر بهار از عدم ما را نه او بر داشتست در گلستان رضا گرديده ايم چشمه هاى لطف از ما مي گشاد گاهوارم را كى جنبانيد او كى مرا پرورد جز تدبير او كى توان آن را ز مردم واگشود بسته كى گردند درهاى كرم قهر بر وى چون غبارى از غشست ذره ها را آفتاب او نواخت بهر قدر وصل او دانستنست جان بداند قدر ايام وصال قصد من از خلق احسان بوده است تا ز شهدم دست آلودى كنند تا ز شهدم دست آلودى كنند