دفتر دوم از كتاب مثنوى
باز جواب گفتن ابليس معاويه را
نه براى آنك تا سودى كنم چند روزى كه ز پيشم رانده ست كز چنان رويى چنين قهر اى عجب من سبب را ننگرم كان حادثست لطف سابق را نظاره مي كنم ترك سجده از حسد گيرم كه بود هر حسد از دوستى خيزد يقين هست شرط دوستى غيرت پزى چونك بر نطعش جز اين بازى نبود آن يكى بازى كه بد من باختم در بلا هم مي چشم لذات او چون رهاند خويشتن را اى سره جزو شش از كل شش چون وا رهد هر كه در شش او درون آتشست خود اگر كفرست و گر ايمان او خود اگر كفرست و گر ايمان او وز برهنه من قبايى بر كنم چشم من در روى خوبش مانده ست هر كسى مشغول گشته در سبب زانك حادث حادثى را باعثست هرچه آن حادث دو پاره مي كنم آن حسد از عشق خيزد نه از جحود كه شود با دوست غيرى همنشين همچو شرط عطسه گفتن دير زى گفت بازى كن چه دانم در فزود خويشتن را در بلا انداختم مات اويم مات اويم مات او هيچ كس در شش جهت از ششدره خاصه كه بى چون مرورا كژ نهد اوش برهاند كه خلاق ششست دست باف حضرتست و آن او دست باف حضرتست و آن او