دفتر دوم از كتاب مثنوى
ناليدن معاويه به حضرت حق تعالى از ابليس و نصرت خواستن
اين حديثش همچو دودست اى اله من به حجت بر نيايم با بليس آدمى كو علم الاسما بگست از بهشت انداختش بر روى خاك نوحه ى انا ظلمنا مي زدى اندرون هر حديث او شرست مردى مردان ببندد در نفس اى بليس خلق سوز فتنه جو اى بليس خلق سوز فتنه جو دست گير ار نه گليمم شد سياه كوست فتنه ى هر شريف و هر خسيس در تك چون برق اين سگ بى تكست چون سمك در شست او شد از سماك نيست دستان و فسونش را حدى صد هزاران سحر در وى مضمرست در زن و در مرد افروزد هوس بر چيم بيدار كردى راست گو بر چيم بيدار كردى راست گو