دفتر دوم از كتاب مثنوى
باز الحاح كردن معاويه ابليس را
گفت غير راستى نرهاندت راست گو تا وا رهى از چنگ من گفت چون دانى دروغ و راست را گفت پيغامبر نشانى داده است گفته است الكذب ريب فى القلوب دل نيارامد ز گفتار دروغ در حديث راست آرام دلست دل مگر رنجور باشد بد دهان چون شود از رنج و علت دل سليم حرص آدم چون سوى گندم فزود پس دروغ و عشوه ات را گوش كرد كزدم از گندم ندانست آن نفس خلق مست آرزواند و هوا هر كه خود را از هوا خو باز كرد هر كه خود را از هوا خو باز كرد داد سوى راستى مي خواندت مكر ننشاند غبار جنگ من اى خيال انديش پر انديشه ها قلب و نيكو را محك بنهاده است گفت الصدق طمانين طروب آب و روغن هيچ نفروزد فروغ راستيها دانه ى دام دلست كه نداند چاشنى اين و آن طعم كذب و راست را باشد عليم از دل آدم سليمى را ربود غره گشت و زهر قاتل نوش كرد مي پرد تمييز از مست هوس زان پذيرااند دستان ترا چشم خود را آشناى راز كرد چشم خود را آشناى راز كرد