دفتر دوم از كتاب مثنوى
قصه ى منافقان و مسجد ضرار ساختن ايشان
يك مثال ديگر اندر كژروى اين چنين كژ بازيى در جفت و طاق كز براى عز دين احمدى اين چنين كژ بازيى مي باختند سقف و فرش و قبه اش آراسته نزد پيغامبر بلابه آمدند كاى رسول حق براى محسنى تا مبارك گردد از اقدام تو مسجد روز گلست و روز ابر تا غريبى يابد آنجا خير و جا تا شعار دين شود بسيار و پر ساعتى آن جايگه تشريف ده مسجد و اصحاب مسجد را نواز تا شود شب از جمالت همچو روز اى دريغا كان سخن از دل بدى لطف كايد بى دل و جان در زبان هم ز دورش بنگر و اندر گذر سوى لطف بى وفايان هين مرو گر قدم را جاهلى بر وى زند هر كجا لشكر شكسته ميشود هر كجا لشكر شكسته ميشود شايد ار از نقل قرآن بشنوى با نبى مي باختند اهل نفاق مسجدى سازيم و بود آن مرتدى مسجدى جز مسجد او ساختند ليك تفريق جماعت خواسته همچو اشتر پيش او زانو زدند سوى آن مسجد قدم رنجه كنى تا قيامت تازه بادا نام تو مسجد روز ضرورت وقت فقر تا فراوان گردد اين خدمت سرا زانك با ياران شود خوش كار مر تزكيه مان كن ز ما تعريف ده تو مهى ما شب دمى با ما بساز اى جمالت آفتاب جان فروز تا مراد آن نفر حاصل شدى همچو سبزه ى تون بود اى دوستان خوردن و بو را نشايد اى پسر كان پل ويران بود نيكو شنو بشكند پل و آن قدم را بشكند از دو سه سست مخنث مي بود از دو سه سست مخنث مي بود