دفتر دوم از كتاب مثنوى
فريفتن منافقان پيغامبر را عليه السلام تا به مسجد ضرارش برند
گفتشان بس بد درون و دشمنيد چون نشانى چند از اسرارشان قاصدان زو باز گشتند آن زمان هر منافق مصحفى زير بغل بهر سوگندان كه ايمان جنتيست چون ندارد مرد كژ در دين وفا راستان را حاجت سوگند نيست نقض ميثاق و عهود از احمقيست گفت پيغامبر كه سوگند شما باز سوگندى دگر خوردند قوم كه بحق اين كلام پاك راست اندر آنجا هيچ حيله و مكر نيست گفت پيغامبر كه آواز خدا مهر بر گوش شما بنهاد حق نك صريح آواز حق مي آيدم همچنانك موسى از سوى درخت از درخت انى انا الله مي شنيد چون ز نور وحى در مي ماندند چون خدا سوگند را خواند سپر باز پيغامبر به تكذيب صريح باز پيغامبر به تكذيب صريح تا نگويم رازهاتان تن زنيد در بيان آورد بد شد كارشان حاش لله حاش لله دم زنان سوى پيغامبر بياورد از دغل زانك سوگند آن كژان را سنتيست هر زمانى بشكند سوگند را زانك ايشان را دو چشم روشنيست حفظ ايمان و وفاكار تقيست راست گيرم يا كه سوگند خدا مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم كان بناى مسجد از بهر خداست اندر آنجا ذكر و صدق و ياربيست مي رسد در گوش من همچون صدا تا به آواز خدا نارد سبق همچو صاف از درد مي پالايدم بانگ حق بشنيد كاى مسعودبخت با كلام انوار مي آمد پديد باز نو سوگندها مي خواندند كى نهد اسپر ز كف پيگارگر قد كذبتم گفت با ايشان فصيح قد كذبتم گفت با ايشان فصيح