دفتر دوم از كتاب مثنوى
انديشيدن يكى از صحابه بانكار كى رسول چرا ستارى نمي كند
تا يكى يارى ز ياران رسول كه چنين پيران با شيب و وقار كو كرم كو سترپوشى كو حيا باز در دل زود استغفار كرد شومى يارى اصحاب نفاق باز مي زاريد كاى علام سر دل به دستم نيست همچون ديد چشم اندرين انديشه خوابش در ربود سنگهاش اندر حدث جاى تباه دود در حلقش شد و حلقش بخست در زمان در رو فتاد و مي گريست خلم بهتر از چنين حلم اى خدا گر بكاوى كوشش اهل مجاز هر يكى از يكدگر بى مغزتر صد كمر آن قوم بسته بر قبا همچو آن اصحاب فيل اندر حبش قصد كعبه ساختند از انتقام مر سيه رويان دين را خود جهاز هر صحابى ديد زان مسجد عيان واقعات ار باز گويم يك بيك واقعات ار باز گويم يك بيك در دلش انكار آمد زان نكول مي كندشان اين پيمبر شرمسار صد هزاران عيب پوشند انبيا تا نگردد ز اعتراض او روي زرد كرد ممن را چو ايشان زشت و عاق مر مرا مگذار بر كفران مصر ورنه دل را سوزمى اين دم ز خشم مسجد ايشانش پر سرگين نمود مي دميد از سنگها دود سياه از نهيب دود تلخ از خواب جست كاى خدا اينها نشان منكريست كه كند از نور ايمانم جدا تو بتو گنده بود همچون پياز صادقان را يك ز ديگر نغزتر بهر هدم مسجد اهل قبا كعبه اى كردند حق آتش زدش حالشان چون شد فرو خوان از كلام نيست الا حيلت و مكر و ستيز واقعه تا شد يقينشان سر آن پس يقين گردد صفا بر اهل شك پس يقين گردد صفا بر اهل شك