دفتر دوم از كتاب مثنوى
قصه ى آن شخص كى اشتر ضاله ى خود مي جست و مي پرسيد
اشترى گم كردى و جستيش چست ضاله چه بود ناقه ى گم كرده اى آمده در بار كردن كاروان مي دوى اين سو و آن سو خشك لب رخت مانده بر زمين در راه خوف كاى مسلمانان كه ديدست اشترى هر كه بر گويد نشان از اشترم باز مي جويى نشان از هر كسى كه اشترى ديديم مي رفت اين طرف آن يكى گويد بريده گوش بود آن يكى گويد شتر يك چشم بود از براى مژدگانى صد نشان از براى مژدگانى صد نشان چون بيابى چون ندانى كان تست از كفت بگريخته در پرده اى اشتر تو زان ميان گشته نهان كاروان شد دور و نزديكست شب تو پى اشتر دوان گشته بطوف جسته بيرون بامداد از آخرى مژدگانى مي دهم چندين درم ريش خندت مي كند زين هر خسى اشترى سرخى به سوى آن علف وآن دگر گويد جلش منقوش بود وآن دگر گويد ز گر بى پشم بود از گزافه هر خسى كرده بيان از گزافه هر خسى كرده بيان