دفتر دوم از كتاب مثنوى
حكايت هندو كى با يار خود جنگ مي كرد بر كارى و خبر نداشت كى او هم بدان مبتلاست
چار هندو در يكى مسجد شدند هر يكى بر نيتى تكبير كرد مذن آمد از يكى لفظى بجست گفت آن هندوى ديگر از نياز آن سيم گفت آن دوم را اى عمو آن چهارم گفت حمد الله كه من پس نماز هر چهاران شد تباه اى خنك جانى كه عيب خويش ديد زانك نيم او ز عيبستان بدست چونك بر سر مرا ترا ده ريش هست عيب كردن خويش را داروى اوست گر همان عيبت نبود ايمن مباش لا تخافوا از خدا نشنيده اى سالها ابليس نيكونام زيست در جهان معروف بد علياى او تا نه اى ايمن تو معروفى مجو تا نرويد ريش تو اى خوب من اين نگر كه مبتلا شد جان او تو نيفتادى كه باشى پند او تو نيفتادى كه باشى پند او بهر طاعت راكع و ساجد شدند در نماز آمد بمسكينى و درد كاى مذن بانگ كردى وقت هست هى سخن گفتى و باطل شد نماز چه زنى طعنه برو خود را بگو در نيفتادم بچه چون آن سه تن عيب گويان بيشتر گم كرده راه هر كه عيبى گفت آن بر خود خريد وآن دگر نيمش ز غيبستان بدست مرهمت بر خويش بايد كار بست چون شكسته گشت جاى ارحمواست بوك آن عيب از تو گردد نيز فاش پس چه خود را ايمن و خوش ديده اى گشت رسوا بين كه او را نام چيست گشت معروفى بژس اى واى او رو بشوى از خوف پس بنماى رو بر دگر ساده زنخ طعنه مزن در چهى افتاد تا شد پند تو زهر او نوشيد تو خور قند او زهر او نوشيد تو خور قند او