دفتر دوم از كتاب مثنوى
بيان حال خودپرستان و ناشكران در نعمت وجود انبيا و اوليا عليهم السلام
هر كه زيشان گفت از عيب و گناه وز سبك دارى فرمانهاى او وز هوس وز عشق اين دنياى دون وان فرار از نكته هاى ناصحان با دل و با اهل دل بيگانگى سير چشمان را گدا پنداشتن گر پذيرد چيز تو گويى گداست گر در آميزد تو گويى طامعست يا منافق وار عذر آرى كه من نه مرا پرواى سر خاريدنست اى فلان ما را بهمت ياد دار اين سخن نى هم ز درد و سوز گفت هيچ چاره نيست از قوت عيال چه حلال اى گشته از اهل ضلال از خدا چاره ستش و از قوت نى اى كه صبرت نيست از دنياى دون اى كه صبرت نيست از ناز و نعيم اى كه صبرت نيست از پاك و پليد كو خليلى كو برون آمد ز غار من نخواهم در دو عالم بنگريست من نخواهم در دو عالم بنگريست وز دل چون سنگ وز جان سياه وز فراغت از غم فرداى او چون زنان مر نفس را بودن زبون وان رميدن از لقاى صالحان با شهان تزوير و روبه شانگى از حسدشان خفيه دشمن داشتن ورنه گويى زرق و مكرست و دغاست ورنى گويى در تكبر مولعست مانده ام در نفقه ى فرزند و زن نه مرا پرواى دين ورزيدنست تا شويم از اوليا پايان كار خوابناكى هرزه گفت و باز خفت از بن دندان كنم كسپ حلال غير خون تو نمي بينم حلال چاره ش است از دين و از طاغوت نى صبر چون دارى ز نعم الماهدون صبر چون دارى از الله كريم صبر چون دارى از آن كين آفريد گفت هذا رب هان كو كردگار تا نبينم اين دو مجلس آن كيست تا نبينم اين دو مجلس آن كيست