دفتر دوم از كتاب مثنوى
شكايت گفتن پيرمردى به طبيب از رنجوريها و جواب گفتن طبيب او را
گفت پيرى مر طبيبى را كه من گفت از پيريست آن ضعف دماغ گفت از پيريست اى شيخ قديم گفت از پيريست اى شيخ نزار گفت ضعف معده هم از پيريست گفت آرى انقطاع دم بود گفت اى احمق برين بر دوختى اى مدمغ عقلت اين دانش نداد تو خر احمق ز اندك مايگى پس طبيبش گفت اى عمر تو شصت چون همه اوصاف و اجزا شد نحيف بر نتابد دو سخن زو هى كند جز مگر پيرى كه از حقست مست از برون پيرست و در باطن صبى گر نه پيدااند پيش نيك و بد ور نمي دانندشان علم اليقين ور بدانندى جزاى رستخيز بر تو مي خندد مبين او را چنان دوزخ و جنت همه اجزاى اوست هرچه انديشى پذيراى فناست هرچه انديشى پذيراى فناست در زحيرم از دماغ خويشتن گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ گفت پشتم درد مي آيد عظيم گفت هر چه مي خورم نبود گوار گفت وقت دم مرا دمگيريست چون رسد پيرى دو صد علت شود از طبيبى تو همين آموختى كه خدا هر رنج را درمان نهاد بر زمين ماندى ز كوته پايگى اين غضب وين خشم هم از پيريست خويشتن دارى و صبرت شد ضعيف تاب يك جرعه ندارد قى كند در درون او حيات طيبه ست خود چه چيزست آن ولى و آن نبى چيست با ايشان خان را اين حسد چيست اين بغض و حيل سازى و كين چون زنندى خويش بر شمشير تيز صد قيامت در درونستش نهان هرچه انديشى تو او بالاى اوست آنك در انديشه نايد آن خداست آنك در انديشه نايد آن خداست