دفتر دوم از كتاب مثنوى
قصه ى جوحى و آن كودك كى پيش جنازه ى پدر خويش نوحه مي كرد
كودكى در پيش تابوت پدر كاى پدر آخر كجاات مي برند مي برندت خانه اى تنگ و زحير نى چراغى در شب و نه روز نان نى درش معمور نى بر بام راه چشم تو كه بوسه گاه خلق بود خانه ى بي زينهار و جاى تنگ زين نسق اوصاف خانه مي شمرد گفت جوحى با پدر اى ارجمند گفت جوحى را پدر ابله مشو اين نشانيها كه گفت او يك بيك نه حصير و نه چراغ و نه طعام زين نمط دارند بر خود صد نشان خانه ى آن دل كه ماند بى ضيا تنگ و تاريكست چون جان جهود نه در آن دل تافت نور آفتاب گور خوشتر از چنين دل مر ترا زنده اى و زنده زاد اى شوخ و شنگ يوسف وقتى و خورشيد سما يونست در بطن ماهى پخته شد يونست در بطن ماهى پخته شد زار مي ناليد و بر مي كوفت سر تا ترا در زير خاكى آورند نى درو قالى و نه در وى حصير نه درو بوى طعام و نه نشان نى يكى همسايه كو باشد پناه چون شود در خانه ى كور و كبود كه درو نه روى مي ماند نه رنگ وز دو ديده اشك خونين مي فشرد والله اين را خانه ى ما مي برند گفت اى بابا نشانيها شنو خانه ى ما راست بى ترديد و شك نه درش معمور و نه صحن و نه بام ليك كى بينند آن را طاغيان از شعاع آفتاب كبريا بى نوا از ذوق سلطان ودود نه گشاد عرصه و نه فتح باب آخر از گور دل خود برتر آ دم نمي گيرد ترا زين گور تنگ زين چه و زندان بر آ و رو نما مخلصش را نيست از تسبيح بد مخلصش را نيست از تسبيح بد