دفتر دوم از كتاب مثنوى
قصه ى اعرابى و ريگ در جوال كردن و ملامت كردن آن فيلسوف او را
پس عرب گفتش كه رو دور از برم دور بر آن حكمت شومت ز من يا تو آن سو رو من اين سو مي دوم يك جوالم گندم و ديگر ز ريگ احمقي ام پس مبارك احمقيست گر تو خواهى كت شقاوت كم شود حكمتى كز طبع زايد وز خيال حكمت دنيا فزايد ظن و شك زوبعان زيرك آخر زمان حيله آموزان جگرها سوخته صبر و ايثار و سخاى نفس و جود فكر آن باشد كه بگشايد رهى شاه آن باشد كه پيش شه رود تا بماند شاهى او سرمدى تا بماند شاهى او سرمدى تا نبارد شومى تو بر سرم نطق تو شومست بر اهل زمن ور ترا ره پيش من وا پس روم به بود زين حيله هاى مردريگ كه دلم با برگ و جانم متقيست جهد كن تا از تو حكمت كم شود حكمتى نى فيض نور ذوالجلال حكمت دينى برد فوق فلك بر فزوده خويش بر پيشينيان فعلها و مكرها آموخته باد داده كان بود اكسير سود راه آن باشد كه پيش آيد شهى نه بمخزنها و لشكر شه شود همچو عز ملك دين احمدى همچو عز ملك دين احمدى