دفتر دوم از كتاب مثنوى
كرامات ابراهيم ادهم قدس الله سره بر لب دريا
سوى شهر از باغ شاخى آورند خاصه باغى كين فلك يك برگ اوست بر نمي دارى سوى آن باغ گام تا كه آن بو جاذب جانت شود گفت يوسف ابن يعقوب نبى بهر اين بو گفت احمد در عظات پنج حس با همدگر پيوسته اند قوت يك قوت باقى شود ديدن ديده فزايد عشق را صدق بيدارى هر حس مي شود صدق بيدارى هر حس مي شود باغ و بستان را كجا آنجا برند بلك آن مغزست و اين عالم چو پوست بوى افزون جوى و كن دفع زكام تا كه آن بو نور چشمانت شود بهر بو القوا على وجه ابى دائما قرة عينى فى الصلوة رسته اين هر پنج از اصلى بلند ما بقى را هر يكى ساقى شود عشق در ديده فزايد صدق را حسها را ذوق مونس مي شود حسها را ذوق مونس مي شود