دفتر دوم از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى ابراهيم ادهم بر لب آن دريا
چون نفاذ امر شيخ آن مير ديد گفت اه ماهى ز پيران آگهست ماهيان از پير آگه ما بعيد سجده كرد و رفت گريان و خراب پس تو اى ناشسته رو در چيستى با دم شيرى تو بازى مي كنى بد چه مي گويى تو خير محض را بد چه باشد مس محتاج مهان مس اگر از كيميا قابل نبد بد چه باشد سركشى آتش عمل دايم آتش را بترسانند از آب در رخ مه عيب بينى مي كنى گر بهشت اندر روى تو خارجو مي بپوشى آفتابى در گلى آفتابى كه بتابد در جهان عيبها از رد پيران عيب شد بارى ار دورى ز خدمت يار باش تا از آن راهت نسيمى مي رسد گرچه دورى دور مي جنبان تو دم چون خرى در گل فتد از گام تيز چون خرى در گل فتد از گام تيز ز آمد ماهى شدش وجدى پديد شه تنى را كو لعين درگهست ما شقى زين دولت و ايشان سعيد گشت ديوانه ز عشق فتح باب در نزاع و در حسد با كيستى بر ملايك ترك تازى مي كنى هين ترفع كم شمر آن خفض را شيخ كى بود كيمياى بي كران كيميا از مس هرگز مس نشد شيخ كى بود عين درياى ازل آب كى ترسيد هرگز ز التهاب در بهشتى خارچينى مي كنى هيچ خار آنجا نيابى غير تو رخنه مي جويى ز بدر كاملى بهر خفاشى كجا گردد نهان غيبها از رشك ايشان غيب شد در ندامت چابك و بر كار باش آب رحمت را چه بندى از حسد حيث ما كنتم فولوا وجهكم دم بدم جنبد براى عزم خيز دم بدم جنبد براى عزم خيز