دفتر دوم از كتاب مثنوى
كرامات آن درويش كى در كشتى متهمش كردند
متهم چون دارم آنها را كه حق متهم نفس است نى عقل شريف نفس سوفسطايى آمد مي زنش معجزه بيند فروزد آن زمان ور حقيقت بود آن ديد عجب آن مقيم چشم پاكان مي بود كان عجب زين حس دارد عار و ننگ تا نگويى مر مرا بسيارگو تا نگويى مر مرا بسيارگو كرد امين مخزن هفتم طبق متهم حس است نه نور لطيف كش زدن سازد نه حجت گفتنش بعد از آن گويد خيالى بود آن چون مقيم چشم نامد روز و شب نى قرين چشم حيوان مي شود كى بود طاووس اندر چاه تنگ من ز صد يك گويم و آن همچو مو من ز صد يك گويم و آن همچو مو