دفتر دوم از كتاب مثنوى
تشنيع صوفيان بر آن صوفى كى پيش شيخ بسيار مي گويد
صوفيان بر صوفيى شنعه زدند شيخ را گفتند داد جان ما گفت آخر چه گله ست اى صوفيان در سخن بسيارگو همچون جرس ور بخسپد هست چون اصحاب كهف شيخ رو آورد سوى آن فقير در خبر خير الامور اوساطها گر يكى خلطى فزون شد از عرض بر قرين خويش مفزا در صفت نطق موسى بد بر اندازه وليك آن فزونى با خضر آمد شقاق موسيا بسيارگويى دور شو ور نرفتى وز ستيزه شسته اى چون حدث كردى تو ناگه در نماز ور نرفتى خشك خنبان مي شوى رو بر آنها كه هم جفت توند پاسبان بر خوابناكان بر فزود جامه پوشان را نظر بر گازرست يا ز عريانان به يكسو باز رو ور نمي توانى كه كل عريان شوى ور نمي توانى كه كل عريان شوى پيش شيخ خانقاهى آمدند تو ازين صوفى بجو اى پيشوا گفت اين صوفى سه خو دارد گران در خورش افزون خورد از بيست كس صوفيان كردند پيش شيخ زحف كه ز هر حالى كه هست اوساط گير نافع آمد ز اعتدال اخلاطها در تن مردم پديد آيد مرض كان فراق آرد يقين در عاقبت هم فزون آمد ز گفت يار نيك گفت رو تو مكثرى هذا فراق ور نه با من گنگ باش و كور شو تو بمعنى رفته اى بگسسته اى گويدت سوى طهارت رو بتاز خود نمازت رفت پيشين اى غوى عاشقان و تشنه ى گفت توند ماهيان را پاسبان حاجت نبود جان عريان را تجلى زيورست يا چو ايشان فارغ از تنجامه شو جامه كم كن تا ره اوسط روى جامه كم كن تا ره اوسط روى