دفتر دوم از كتاب مثنوى
عذر گفتن فقير به شيخ
آن همه حبر و قلم فانى شود حالت من خواب را ماند گهى چشم من خفته دلم بيدار دان گفت پيغامبر كه عيناى تنام چشم تو بيدار و دل خفته بخواب مر دلم را پنج حس ديگرست تو ز ضعف خود مكن در من نگاه بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ پاى تو در گل مرا گل گشته گل در زمينم با تو ساكن در محل همنشينت من نيم سايه ى منست زانك من ز انديشه ها بگذشته ام حاكم انديشه ام محكوم نى جمله خلقان سخره ى انديشه اند قاصدا خود را بانديشه دهم من چو مرغ اوجم انديشه مگس قاصدا زير آيم از اوج بلند چون ملالم گيرد از سفلى صفات پر من رستست هم از ذات خويش جعفر طيار را پر جاريه ست جعفر طيار را پر جاريه ست وين حديث بي عدد باقى بود خواب پندارد مر آن را گم رهى شكل بي كار مرا بر كار دان لا ينام قلبى عن رب الانام چشم من خفته دلم در فتح باب حس دل را هر دو عالم منظرست بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه عين مشغولى مرا گشته فراغ مر ترا ماتم مرا سور و دهل مي دوم بر چرخ هفتم چون زحل برتر از انديشه ها پايه ى منست خارج انديشه پويان گشته ام زانك بنا حاكم آمد بر بنا زان سبب خسته دل و غم پيشه اند چون بخواهم از ميانشان بر جهم كى بود بر من مگس را دست رس تا شكسته پايگان بر من تنند بر پرم همچون طيور الصافات بر نچفسانم دو پر من با سريش جعفر طرار را پر عاريه ست جعفر طرار را پر عاريه ست