دفتر دوم از كتاب مثنوى
جستن آن درخت كى هر كه ميوه ى آن درخت خورد نميرد
گفت دانايى براى داستان هر كسى كز ميوه ى او خورد و برد پادشاهى اين شنيد از صادقى قاصدى دانا ز ديوان ادب سالها مي گشت آن قاصد ازو شهر شهر از بهر اين مطلوب گشت هر كه را پرسيد كردش ريش خند بس كسان صفعش زدند اندر مزاح جست و جوى چون تو زيرك سينه صاف وين مراعاتش يكى صفع دگر مي ستودندش بتسخر كاى بزرگ در فلان بيشه درختى هست سبز قاصد شه بسته در جستن كمر بس سياحت كرد آنجا سالها چون بسى ديد اندر آن غربت تعب هيچ از مقصود اثر پيدا نشد رشته ى اوميد او بگسسته شد كرد عزم بازگشتن سوى شاه كرد عزم بازگشتن سوى شاه كه درختى هست در هندوستان نى شود او پير نى هرگز بمرد بر درخت و ميوه اش شد عاشقى سوى هندوستان روان كرد از طلب گرد هندوستان براى جست و جو نى جزيره ماند و نى كوه و نى دشت كين كى جويد جز مگر مجنون بند بس كسان گفتند اى صاحب فلاح كى تهى باشد كجا باشد گزاف وين ز صفع آشكارا سخت تر در فلان اقليم بس هول و سترگ بس بلند و پهن و هر شاخيش گبز مي شنيد از هر كسى نوعى خبر مي فرستادش شهنشه مالها عاجز آمد آخر الامر از طلب زان غرض غير خبر پيدا نشد جسته ى او عاقبت ناجسته شد اشك مي باريد و مي بريد راه اشك مي باريد و مي بريد راه