دفتر دوم از كتاب مثنوى
شرح كردن شيخ سر آن درخت با آن طالب مقلد
بود شيخى عالمى قطبى كريم گفت من نوميد پيش او روم تا دعاى او بود همراه من رفت پيش شيخ با چشم پر آب گفت شيخا وقت رحم و رقتست گفت واگو كز چه نوميديستت گفت شاهنشاه كردم اختيار كه درختى هست نادر در جهات سالها جستم نديدم يك نشان شيخ خنديد و بگفتش اى سليم بس بلند و بس شگرف و بس بسيط تو بصورت رفته اى اى بي خبر گه درختش نام شد گه آفتاب آن يكى كش صد هزار آثار خاست گرچه فردست او اثر دارد هزار آن يكى شخصى ترا باشد پدر در حق ديگر بود قهر و عدو صد هزاران نام و او يك آدمى هر كه جويد نام گر صاحب ثقه ست تو چه بر چفسى برين نام درخت تو چه بر چفسى برين نام درخت اندر آن منزل كه آيس شد نديم ز آستان او براه اندر شوم چونك نوميدم من از دلخواه من اشك مي باريد مانند سحاب نااميدم وقت لطف اين ساعتست چيست مطلوب تو رو با چيستت از براى جستن يك شاخسار ميوه ى او مايه ى آب حيات جز كه طنز و تسخر اين سرخوشان اين درخت علم باشد در عليم آب حيوانى ز درياى محيط زان ز شاخ معنيى بى بار و بر گاه بحرش نام گشت و گه سحاب كمترين آثار او عمر بقاست آن يكى را نام شايد بي شمار در حق شخصى دگر باشد پسر در حق ديگر بود لطف و نكو صاحب هر وصفش از وصفى عمى همچو تو نوميد و اندر تفرقه ست تا بمانى تلخ كام و شوربخت تا بمانى تلخ كام و شوربخت