دفتر دوم از كتاب مثنوى
منازعت چهار كس جهت انگور كى هر يكى به نام ديگر فهم كرده بود آن را
چار كس را داد مردى يك درم آن يكى ديگر عرب بد گفت لا آن يكى تركى بد و گفت اين بنم آن يكى رومى بگفت اين قيل را در تنازع آن نفر جنگى شدند مشت بر هم مي زدند از ابلهى صاحب سرى عزيزى صد زبان پس بگفتى او كه من زين يك درم چونك بسپاريد دل را بى دغل يك درمتان مي شود چار المراد گفت هر يكتان دهد جنگ و فراق پس شما خاموش باشيد انصتوا گر سخنتان مي نمايد يك نمط گرمى عاريتى ندهد اثر سركه را گر گرم كردى ز آتش آن زانك آن گرمى او دهليزيست ور بود يخ بسته دوشاب اى پسر پس رياى شيخ به ز اخلاص ماست از حديث شيخ جمعيت رسد چون سليمان كز سوى حضرت بتاخت چون سليمان كز سوى حضرت بتاخت آن يكى گفت اين بانگورى دهم من عنب خواهم نه انگور اى دغا من نمي خواهم عنب خواهم ازم ترك كن خواهيم استافيل را كه ز سر نامها غافل بدند پر بدند از جهل و از دانش تهى گر بدى آنجا بدادى صلحشان آرزوى جمله تان را مي دهم اين درمتان مي كند چندين عمل چار دشمن مي شود يك ز اتحاد گفت من آرد شما را اتفاق تا زبانتان من شوم در گفت و گو در اثر مايه ى نزاعست و سخط گرمى خاصيتى دارد هنر چون خورى سردى فزايد بى گمان طبع اصلش سرديست و تيزيست چون خورى گرمى فزايد در جگر كز بصيرت باشد آن وين از عماست تفرقه آرد دم اهل جسد كو زبان جمله مرغان را شناخت كو زبان جمله مرغان را شناخت