دفتر دوم از كتاب مثنوى
منازعت چهار كس جهت انگور كى هر يكى به نام ديگر فهم كرده بود آن را
در زمان عدلش آهو با پلنگ شد كبوتر آمن از چنگال باز او ميانجى شد ميان دشمنان تو چو مورى بهر دانه مي دوى دانه جو را دانه اش دامى شود مرغ جانها را درين آخر زمان هم سليمان هست اندر دور ما قول ان من امة را ياد گير گفت خود خالى نبودست امتى مرغ جانها را چنان يكدل كند مشفقان گردند همچون والده نفس واحد از رسول حق شدند نفس واحد از رسول حق شدند انس بگرفت و برون آمد ز جنگ گوسفند از گرگ ناورد احتراز اتحادى شد ميان پرزنان هين سليمان جو چه مي باشى غوى و آن سليمان جوى را هر دو بود نيستشان از همدگر يك دم امان كو دهد صلح و نماند جور ما تا به الا و خلا فيها نذير از خليفه ى حق و صاحب همتى كز صفاشان بى غش و بى غل كند مسلمون را گفت نفس واحده ور نه هر يك دشمن مطلق بدند ور نه هر يك دشمن مطلق بدند