دفتر دوم از كتاب مثنوى
حيران شدن حاجيان در كرامات آن زاهد كى در باديه تنهاش يافتند
زاهدى بد در ميان باديه حاجيان آنجا رسيدند از بلاد جاى زاهد خشك بود او ترمزاج حاجيان حيران شدند از وحدتش در نماز استاده بد بر روى ريگ گفتيى سرمست در سبزه و گلست يا كه پايش بر حرير و حله هاست پس بماندند آن جماعت با نياز چون ز استغراق باز آمد فقير ديد كبش مي چكيد از دست و رو پس بپرسيدش كه آبت از كجاست گفت هر گاهى كه خواهى مي رسد مشكل ما حل كن اى سلطان دين وا نما سرى ز اسرارت بما چشم را بگشود سوى آسمان رزق جويى را ز بالا خوگرم اى نموده تو مكان از لامكان در ميان اين مناجات ابر خوش همچو آب از مشك باريدن گرفت ابر مي باريد چون مشك اشكها ابر مي باريد چون مشك اشكها در عبادت غرق چون عباديه ديده شان بر زاهد خشك اوفتاد از سموم باديه بودش علاج و آن سلامت در ميان آفتش ريگ كز تفش بجوشد آب ديگ يا سواره بر براق و دلدلست يا سموم او را به از باد صباست تا شود درويش فارغ از نماز زان جماعت زنده ى روشن ضمير جامه اش تر بود از آثار وضو دست را بر داشت كز سوى سماست بى ز چاه و بى ز حبل من مسد تا ببخشد حال تو ما را يقين تا ببريم از ميان زنارها كه اجابت كن دعاى حاجيان تو ز بالا بر گشودستى درم فى السماء رزقكم كرده عيان زود پيدا شد چو پيل آب كش در گو و در غارها مسكن گرفت حاجيان جمله گشاده مشكها حاجيان جمله گشاده مشكها