دفتر سوم از كتاب مثنوى
سر آغاز
گوش آنكس نوشد اسرار جلال حلق بخشد خاك را لطف خدا باز خاكى را ببخشد حلق و لب چون گياهش خورد حيوان گشت زفت باز خاك آمد شد اكال بشر ذره ها ديدم دهانشان جمله باز برگها را برگ از انعام او رزقها را رزقها او مي دهد نيست شرح اين سخن را منتهى جمله عالم آكل و ماكول دان اين جهان و ساكنانش منتشر اين جهان و عاشقانش منقطع پس كريم آنست كو خود را دهد باقيات الصالحات آمد كريم گر هزارانند يك كس بيش نيست آكل و ماكول را حلقست و ناى حلق بخشيد او عصاى عدل را واندرو افزون نشد زان جمله اكل مر يقين را چون عصا هم حلق داد پس معانى را چو اعيان حلقهاست پس معانى را چو اعيان حلقهاست كو چو سوسن صدزبان افتاد و لال تا خورد آب و برويد صد گيا تا گياهش را خورد اندر طلب گشت حيوان لقمه ى انسان و رفت چون جدا شد از بشر روح و بصر گر بگويم خوردشان گردد دراز دايگان را دايه لطف عام او زانك گندم بى غذايى چون زهد پاره اى گفتم بدانى پاره ها باقيان را مقبل و مقبول دان وان جهان و سالكانش مستمر اهل آن عالم مخلد مجتمع آب حيوانى كه ماند تا ابد رسته از صد آفت و اخطار و بيم چون خيالاتى عدد انديش نيست غالب و مغلوب را عقلست و راى خورد آن چندان عصا و حبل را زانك حيوانى نبودش اكل و شكل تا بخورد او هر خيالى را كه زاد رازق حلق معانى هم خداست رازق حلق معانى هم خداست