دفتر سوم از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى متعرضان پيل بچگان
هر دهان را پيل بويى مي كند تا كجا يابد كباب پور خويش گوشتهاى بندگان حق خورى هان كه بوياى دهانتان خالقست واى آن افسوسيى كش بوي گير نه دهان دزديدن امكان زان مهان آب و روغن نيست مر روپوش را چند كوبد زخمهاى گرزشان گرز عزرائيل را بنگر اثر هم بصورت مي نمايد گه گهى گويد آن رنجور اى ياران من ما نمي بينيم باشد اين خيال چه خيالست اين كه اين چرخ نگون گرزها و تيغها محسوس شد او همي بيند كه آن از بهر اوست حرص دنيا رفت و چشمش تيز شد مرغ بي هنگام شد آن چشم او سر بريدن واجب آيد مرغ را هر زمان نزعيست جزو جانت را عمر تو مانند هميان زرست عمر تو مانند هميان زرست گرد معده ى هر بشر بر مي تند تا نمايد انتقام و زور خويش غيبت ايشان كنى كيفر برى كى برد جان غير آن كو صادقست باشد اندر گور منكر يا نكير نه دهان خوش كردن از دارودهان راه حيلت نيست عقل و هوش را بر سر هر ژاژخا و مرزشان گر نبينى چوب و آهن در صور زان همان رنجور باشد آگهى چيست اين شمشير بر ساران من چه خيالست اين كه اين هست ارتحال از نهيب اين خيالى شد كنون پيش بيمار و سرش منكوس شد چشم دشمن بسته زان و چشم دوست چشم او روشن گه خون ريز شد از نتيجه ى كبر او و خشم او كو بغير وقت جنباند درا بنگر اندر نزع جان ايمانت را روز و شب مانند دينار اشمرست روز و شب مانند دينار اشمرست