دفتر سوم از كتاب مثنوى
فريفتن روستايى شهرى را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسيار
اى برادر بود اندر ما مضى روستايى چون سوى شهر آمدى دو مه و سه ماه مهمانش بدى هر حوايج را كه بودش آن زمان رو به شهرى كرد و گفت اى خواجه تو الله الله جمله فرزندان بيار يا بتابستان بيا وقت ثمر خيل و فرزندان و قومت را بيار كه بهاران خطه ى ده خوش بود وعده دادى شهرى او را دفع حال او بهر سالى همي گفتى كه كى او بهانه ساختى كامسال مان سال ديگر گر توانم وا رهيد گفت هستند آن عيالم منتظر باز هر سالى چو لكلك آمدى خواجه هر سالى ز زر و مال خويش آخرين كرت سه ماه آن پهلوان از خجالت باز گفت او خواجه را گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست آدمى چون كشتى است و بادبان آدمى چون كشتى است و بادبان شهريى با روستايى آشنا خرگه اندر كوى آن شهرى زدى بر دكان او و بر خوانش بدى راست كردى مرد شهرى رايگان هيچ مي نايى سوى ده فرجه جو كين زمان گلشنست و نوبهار تا ببندم خدمتت را من كمر در ده ما باش سه ماه و چهار كشت زار و لاله ى دلكش بود تا بر آمد بعد وعده هشت سال عزم خواهى كرد كامد ماه دى از فلان خطه بيامد ميهمان از مهمات آن طرف خواهم دويد بهر فرزندان تو اى اهل بر تا مقيم قبه ى شهرى شدى خرج او كردى گشادى بال خويش خوان نهادش بامدادان و شبان چند وعده چند بفريبى مرا ليك هر تحويل اندر حكم هوست تا كى آرد باد را آن بادران تا كى آرد باد را آن بادران