دفتر سوم از كتاب مثنوى
فريفتن روستايى شهرى را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسيار
باز سوگندان بدادش كاى كريم دست او بگرفت سه كرت بعهد بعد ده سال و بهر سالى چنين كودكان خواجه گفتند اى پدر حقها بر وى تو ثابت كرده اى او همي خواهد كه بعضى حق آن بس وصيت كرد ما را او نهان گفت حقست اين ولى اى سيبويه دوستى تخم دم آخر بود صحبتى باشد چو شمشير قطوع صحبتى باشد چو فصل نوبهار حزم آن باشد كه ظن بد برى حزم س الظن گفتست آن رسول روى صحرا هست هموار و فراخ آن بز كوهى دود كه دام كو آنك مي گفتى كه كو اينك ببين بى كمين و دام و صياد اى عيار آنك گستاخ آمدند اندر زمين چون به گورستان روى اى مرتضا تا بظاهر بينى آن مستان كور تا بظاهر بينى آن مستان كور گير فرزندان بيا بنگر نعيم كالله الله زو بيا بنماى جهد لابه ها و وعده هاى شكرين ماه و ابر و سايه هم دارد سفر رنجها در كار او بس برده اى وا گزارد چون شوى تو ميهمان كه كشيدش سوى ده لابه كنان اتق من شر من احسنت اليه ترسم از وحشت كه آن فاسد شود همچو دى در بوستان و در زروع زو عمارتها و دخل بي شمار تا گريزى و شوى از بد برى هر قدم را دام مي دان اى فضول هر قدم داميست كم ران اوستاخ چون بتازد دامش افتد در گلو دشت مي ديدى نمي ديدى كمين دنبه كى باشد ميان كشت زار استخوان و كله هاشان را ببين استخوانشان را بپرس از ما مضى چون فرو رفتند در چاه غرور چون فرو رفتند در چاه غرور