دفتر سوم از كتاب مثنوى
قصه ى اهل سبا و طاغى كردن نعمت ايشان را و در رسيدن شومى طغيان و كفران در ايشان و بيان فضيلت شكر و وفا
تو نخواندى قصه ى اهل سبا از صدا آن كوه خود آگاه نيست او همى بانگى كند بى گوش و هوش داد حق اهل سبا را بس فراغ شكر آن نگزاردند آن بد رگان مر سگى را لقمه ى نانى ز در پاسبان و حارس در مي شود هم بر آن در باشدش باش و قرار ور سگى آيد غريبى روز و شب كه برو آنجا كه اول منزلست مي گزندش كه برو بر جاى خويش از در دل و اهل دل آب حيات بس غذاى سكر و وجد و بي خودى باز اين در را رها كردى ز حرص بر در آن منعمان چرب ديگ چربش اينجا دان كه جان فربه شود چربش اينجا دان كه جان فربه شود يا بخواندى و نديدى جز صدا سوى معنى هوش كه را راه نيست چون خمش كردى تو او هم شد خموش صد هزاران قصر و ايوانها و باغ در وفا بودند كمتر از سگان چون رسد بر در همي بندد كمر گرچه بر وى جور و سختى مي رود كفر دارد كرد غيرى اختيار آن سگانش مي كنند آن دم ادب حق آن نعمت گروگان دلست حق آن نعمت فرو مگذار بيش چند نوشيدى و وا شد چشمهات از در اهل دلان بر جان زدى گرد هر دكان همي گردى ز حرص مي دوى بهر ثريد مردريگ كار نااوميد اينجا به شود كار نااوميد اينجا به شود