دفتر سوم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى اهل سبا
آن سبا ز اهل صبا بودند و خام باشد آن كفران نعمت در مثال كه نمي بايد مرا اين نيكوى لطف كن اين نيكوى را دور كن پس سبا گفتند باعد بيننا ما نمي خواهيم اين ايوان و باغ شهرها نزديك همديگر بدست يطلب الانسان فى الصيف الشتا فهو لا يرضى بحال ابدا قتل الانسان ما اكفره نفس زين سانست زان شد كشتنى خار سه سويست هر چون كش نهى آتش ترك هوا در خار زن چون ز حد بردند اصحاب سبا ناصحانشان در نصيحت آمدند قصد خون ناصحان مي داشتند چون قضا آيد شود تنگ اين جهان گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا چشم بسته مي شود وقت قضا مكر آن فارس چو انگيزيد گرد مكر آن فارس چو انگيزيد گرد كارشان كفران نعمت با كرام كه كنى با محسن خود تو جدال من برنجم زين چه رنجم مي شوى من نخواهم چشم زودم كور كن شيننا خير لنا خذ زيننا نه زنان خوب و نه امن و فراغ آن بيابانست خوش كانجا ددست فاذا جاء الشتا انكر ذا لا بضيق لا بعيش رغدا كلما نال هدى انكره اقتلوا انفسكم گفت آن سنى در خلد وز زخم او تو كى جهى دست اندر يار نيكوكار زن كه بپيش ما وبا به از صبا از فسوق و كفر مانع مي شدند تخم فسق و كافرى مي كاشتند از قضا حلوا شود رنج دهان تحجب الابصار اذ جاء القضا تا نبيند چشم كحل چشم را آن غبارت ز استغاثت دور كرد آن غبارت ز استغاثت دور كرد