دفتر سوم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى اهل سبا
سوى فارس رو مرو سوى غبار گفت حق آن را كه اين گرگش بخورد او نمي دانست گرد گرگ را گوسفندان بوى گرگ با گزند مغز حيوانات بوى شير را بوى شير خشم ديدى باز گرد وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ بر دريد آن گوسفندان را بخشم چند چوپانشان بخواند و نامدند كه برو ما از تو خود چوپان تريم طعمه ى گرگيم و آن يار نه حميتى بد جاهليت در دماغ بهر مظلومان همي كندند چاه پوستين يوسفان بكشافتند كيست آن يوسف دل حق جوى تو جبرئيلى را بر استن بسته اى پيش او گوساله بريان آورى كه بخور اينست ما را لوت و پوت زين شكنجه و امتحان آن مبتلا كاى خدا افغان ازين گرگ كهن كاى خدا افغان ازين گرگ كهن ورنه بر تو كوبد آن مكر سوار ديد گرد گرگ چون زارى نكرد با چنين دانش چرا كرد او چرا مي بدانند و بهر سو مي خزند مي بداند ترك مي گويد چرا با مناجات و حذر انباز گرد گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ كه ز چوپان خرد بستند چشم خاك غم در چشم چوپان مي زدند چون تبع گرديم هر يك سروريم هيزم ناريم و آن عار نه بانگ شومى بر دمنشان كرد زاغ در چه افتادند و مي گفتند آه آنچ مي كردند يك يك يافتند چون اسيرى بسته اندر كوى تو پر و بالش را به صد جا خسته اى گه كشى او را به كهدان آورى نيست او را جز لقاء الله قوت مي كند از تو شكايت با خدا گويدش نك وقت آمد صبر كن گويدش نك وقت آمد صبر كن