دفتر سوم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى اهل سبا
داد تو وا خواهم از هر بي خبر او همي گويد كه صبرم شد فنا احمدم در مانده در دست يهود اى سعادت بخش جان انبيا با فراقت كافران را نيست تاب حال او اينست كو خود زان سوست حق همي گويد كه آرى اى نزه صبح نزديكست خامش كم خروش صبح نزديكست خامش كم خروش داد كى دهد جز خداى دادگر در فراق روى تو يا ربنا صالحم افتاده در حبس ثمود يا بكش يا باز خوانم يا بيا مي گود يا ليتنى كنت تراب چون بود بى تو كسى كان توست ليك بشنو صبر آر و صبر به من همي كوشم پى تو تو مكوش من همي كوشم پى تو تو مكوش