قصه ى اهل ضروان و حيلت كردن ايشان تا بى زحمت درويشان باغها را قطاف كنند - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر سوم از كتاب مثنوى

قصه ى اهل ضروان و حيلت كردن ايشان تا بى زحمت درويشان باغها را قطاف كنند





  • قصه ى اصحاب ضروان خوانده اى
    حيله مي كردند كزدم نيش چند
    شب همه شب مي سگاليدند مكر
    خفيه مي گفتند سرها آن بدان
    با گل انداينده اسگاليد گل
    گفت الا يعلم هواك من خلق
    گفت يغفل عن ظعين قد غدا
    اينما قد هبطا او صعدا
    گوش را اكنون ز غفلت پاك كن
    آن زكاتى دان كه غمگين را دهى
    بشنوى غمهاى رنجوران دل
    خانه ى پر دود دارد پر فنى
    گوش تو او را چو راه دم شود
    غمگسارى كن تو با ما اى روى
    اين تردد حبس و زندانى بود
    اين بدين سو آن بدان سو مي كشد
    اين تردد عقبه ى راه حقست
    بي تردد مي رود در راه راست
    گام آهو را بگير و رو معاف
    زين روش بر اوج انور مي روى
    زين روش بر اوج انور مي روى




  • پس چرا در حيله جويى مانده اى
    كه برند از روزى درويش چند
    روى در رو كرده چندين عمرو و بكر
    تا نبايد كه خدا در يابد آن
    دست كارى مي كند پنهان ز دل
    ان فى نجواك صدقا ام ملق
    من يعاين اين مثواه غدا
    قد تولاه و احصى عددا
    استماع هجر آن غمناك كن
    گوش را چون پيش دستانش نهى
    فاقه ى جان شريف از آب و گل
    مر ورا بگشا ز اصغا روزنى
    دود تلخ از خانه ى او كم شود
    گر به سوى رب اعلى مي روى
    كه بنگذارد كه جان سويى رود
    هر يكى گويا منم راه رشد
    اى خنك آن را كه پايش مطلقست
    ره نمي دانى بجو گامش كجاست
    تا رسى از گام آهو تا بناف
    اى برادر گر بر آذر مي روى
    اى برادر گر بر آذر مي روى



/ 1765