دفتر سوم از كتاب مثنوى
روان شدن خواجه به سوى ده
ده مرو ده مرد را احمق كند قول پيغامبر شنو اى مجتبى هر كه را در رستا بود روزى و شام تا بماهى احمقى با او بود وانك ماهى باشد اندر روستا ده چه باشد شيخ واصل ناشده پيش شهر عقل كلى اين حواس اين رها كن صورت افسانه گير گر بدر ره نيست هين بر مي ستان ظاهرش گير ار چه ظاهر كژ پرد اول هر آدمى خود صورتست اول هر ميوه جز صورت كيست اولا خرگاه سازند و خرند صورتت خرگاه دان معنيت ترك بهر حق اين را رها كن يك نفس بهر حق اين را رها كن يك نفس عقل را بى نور و بى رونق كند گور عقل آمد وطن در روستا تا بماهى عقل او نبود تمام از حشيش ده جز اينها چه درود روزگارى باشدش جهل و عمى دست در تقليد و حجت در زده چون خران چشم بسته در خراس هل تو دردانه تو گندم دانه گير گر بدان ره نيستت اين سو بران عاقبت ظاهر سوى باطن برد بعد از آن جان كو جمال سيرتست بعد از آن لذت كه معنى ويست ترك را زان پس به مهمان آورند معنيت ملاح دان صورت چو فلك تا خر خواجه بجنباند جرس تا خر خواجه بجنباند جرس