دفتر سوم از كتاب مثنوى
رفتن خواجه و قومش به سوى ده
خواجه و بچگان جهازى ساختند شادمانه سوى صحرا راندند كز سفرها ماه كيخسرو شود از سفر بيدق شود فرزين راد روز روى از آفتابى سوختند خوب گشته پيش ايشان راه زشت تلخ از شيرين لبان خوش مي شود حنظل از معشوق خرما مي شود اى بسا از نازنينان خاركش اى بسا حمال گشته پشت ريش كرده آهنگر جمال خود سياه خواجه تا شب بر دكانى چار ميخ تاجرى دريا و خشكى مي رود هر كه را با مرده سودايى بود آن دروگر روى آورده به چوب بر اميد زنده اى كن اجتهاد مونسى مگزين خسى را از خسى انس تو با مادر و بابا كجاست انس تو با دايه و لالا چه شد انس تو با شير و با پستان نماند انس تو با شير و با پستان نماند بر ستوران جانب ده تاختند سافروا كى تغنموا بر خواندند بى سفرها ماه كى خسرو شود وز سفر يابيد يوسف صد مراد شب ز اختر راه مي آموختند از نشاط ده شده ره چون بهشت خار از گلزار دلكش مي شود خانه از همخانه صحرا مي شود بر اميد گل عذار ماه وش از براى دلبر مه روى خويش تا كه شب آيد ببوسد روى ماه زانك سروى در دلش كردست بيخ آن بمهر خانه شينى مي دود بر اميد زنده سيمايى بود بر اميد خدمت مه روى خوب كو نگردد بعد روزى دو جماد عاريت باشد درو آن مونسى گر بجز حق مونسانت را وفاست گر كسى شايد بغير حق عضد نفرت تو از دبيرستان نماند نفرت تو از دبيرستان نماند