دفتر سوم از كتاب مثنوى
رفتن خواجه و قومش به سوى ده
آن شعاعى بود بر ديوارشان بر هر آن چيزى كه افتد آن شعاع عشق تو بر هر چه آن موجود بود چون زرى با اصل رفت و مس بماند از زر اندود صفاتش پا بكش كان خوشى در قلبها عاريتست زر ز روى قلب در كان مي رود نور از ديوار تا خور مي رود زين سپس پستان تو آب از آسمان معدن دنبه نباشد دام گرگ زر گمان بردند بسته در گره همچنين خندان و رقصان مي شدند چون همي ديدند مرغى مي پريد هر كه مي آمد ز ده از سوى او گر تو روى يار ما را ديده اى گر تو روى يار ما را ديده اى جانب خورشيد وا رفت آن نشان تو بر آن هم عاشق آيى اى شجاع آن ز وصف حق زر اندود بود طبع سير آمد طلاق او براند از جهالت قلب را كم گوى خوش زير زينت مايه ى بى زينتست سوى آن كان رو تو هم كان مي رود تو بدان خور رو كه در خور مي رود چون نديدى تو وفا در ناودان كى شناسد معدن آن گرگ سترگ مي شتابيدند مغروران به ده سوى آن دولاب چرخى مي زدند جانب ده صبر جامه مي دريد بوسه مي دادند خوش بر روى او پس تو جان را جان و ما را ديده اى پس تو جان را جان و ما را ديده اى