دفتر سوم از كتاب مثنوى
رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را
بعد ماهى چون رسيدند آن طرف روستايى بين كه از بدنيتى روى پنهان مي كند زيشان بروز آنچنان رو كه همه رزق و شرست رويها باشد كه ديوان چون مگس چون ببينى روى او در تو فتند در چنان روى خبيث عاصيه چون بپرسيدند و خانه ش يافتند در فرو بستند اهل خانه اش ليك هنگام درشتى هم نبود بر درش ماندند ايشان پنج روز نه ز غفلت بود ماندن نه خرى با ليمان بسته نيكان ز اضطرار او همي ديدش همي كردش سلام گفت باشد من چه دانم تو كيى گفت اين دم با قيامت شد شبيه شرح مي كردش كه من آنم كه تو آن فلان روزت خريدم آن متاع سر مهر ما شنيدستند خلق او همي گفتش چه گويى ترهات او همي گفتش چه گويى ترهات بي نوا ايشان ستوران بى علف مي كند بعد اللتيا والتى تا سوى باغش بنگشايند پوز از مسلمانان نهان اوليترست بر سرش بنشسته باشند چون حرس يا مبين آن رو چو ديدى خوش مخند گفت يزدان نسفعن بالناصيه همچو خويشان سوى در بشتافتند خواجه شد زين كژروى ديوانه وش چون در افتادى بچه تيزى چه سود شب بسرما روز خود خورشيدسوز بلك بود از اضطرار و بي خرى شير مردارى خورد از جوع زار كه فلانم من مرا اينست نام يا پليدى يا قرين پاكيى تا برادر شد يفر من اخيه لوتها خوردى ز خوان من دوتو كل سر جاوز الاثنين شاع شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق نه ترا دانم نه نام تو نه جات نه ترا دانم نه نام تو نه جات