رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر سوم از كتاب مثنوى

رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را





  • پنجمين شب ابر و بارانى گرفت
    چون رسيد آن كارد اندر استخوان
    چون بصد الحاح آمد سوى در
    گفت من آن حقها بگذاشتم
    پنج ساله رنج ديدم پنج روز
    يك جفا از خويش و از يار و تبار
    زانك دل ننهاد بر جور و جفاش
    هرچه بر مردم بلا و شدتست
    گفت اى خورشيد مهرت در زوال
    امشب باران به ما ده گوشه اى
    گفت يك گوشه ست آن باغبان
    در كفش تير و كمان از بهر گرگ
    گر تو آن خدمت كنى جا آن تست
    گفت صد خدمت كنم تو جاى ده
    من نخسپم حارسى رز كنم
    بهر حق مگذارم امشب اى دودل
    گوشه اى خالى شد و او با عيال
    چون ملخ بر همدگر گشته سوار
    شب همه شب جمله گويان اى خدا
    اين سزاى آنك شد يار خسان
    اين سزاى آنك شد يار خسان




  • كاسمان از بارشش دارد شگفت
    حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان
    گفت آخر چيست اى جان پدر
    ترك كردم آنچ مي پنداشتم
    جان مسكينم درين گرما و سوز
    در گرانى هست چون سيصد هزار
    جانش خوگر بود با لطف و وفاش
    اين يقين دان كز خلاف عادتست
    گر تو خونم ريختى كردم حلال
    تا بيابى در قيامت توشه اى
    هست اينجا گرگ را او پاسبان
    تا زند گر آيد آن گرگ سترگ
    ورنه جاى ديگرى فرماى جست
    آن كمان و تير در كفم بنه
    گر بر آرد گرگ سر تيرش زنم
    آب باران بر سر و در زير گل
    رفت آنجا جاى تنگ و بى مجال
    از نهيب سيل اندر كنج غار
    اين سزاى ما سزاى ما سزا
    يا كسى كرداز براى ناكسان
    يا كسى كرداز براى ناكسان



/ 1765