دفتر سوم از كتاب مثنوى
رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را
اين سزاى آنك اندر طمع خام خاك پاكان ليسى و ديوارشان بنده ى يك مرد روشن دل شوى از ملوك خاك جز بانگ دهل شهريان خود ره زنان نسبت بروح اين سزاى آنك بى تدبير عقل چون پشيمانى ز دل شد تا شغاف آن كمان و تير اندر دست او گرگ بر وى خود مسلط چون شرر هر پشه هر كيك چون گرگى شده فرصت آن پشه راندن هم نبود تا نبايد گرگ آسيبى زند اين چنين دندان كنان تا نيمشب ناگهان تمثال گرگ هشته اى تير را بگشاد آن خواجه ز شست اندر افتادن ز حيوان باد جست ناجوامردا كه خركره ى منست اندرو اشكال گرگى ظاهرست گفت نه بادى كه جست از فرج وى كشته اى خركره ام را در رياض كشته اى خركره ام را در رياض ترك گويد خدمت خاك كرام بهتر از عام و رز و گلزارشان به كه بر فرق سر شاهان روى تو نخواهى يافت اى پيك سبل روستايى كيست گيج و بى فتوح بانگ غولى آمدش بگزيد نقل زان سپس سودى ندارد اعتراف گرگ را جويان همه شب سو بسو گرگ جويان و ز گرگ او بي خبر اندر آن ويرانه شان زخمى زده از نهيب حمله ى گرگ عنود روستايى ريش خواجه بر كند جانشان از ناف مي آمد به لب سر بر آورد از فراز پشته اى زد بر آن حيوان كه تا افتاد پست روستايى هاى كرد و كوفت دست گفت نه اين گرگ چون آهرمنست شكل او از گرگى او مخبرست مي شناسم همچنانك آبى ز مى كه مبادت بسط هرگز ز انقباض كه مبادت بسط هرگز ز انقباض