دفتر سوم از كتاب مثنوى
رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را
گفت نيكوتر تفحص كن شبست شب غلط بنمايد و مبدل بسى هم شب و هم ابر و هم باران ژرف گفت آن بر من چو روز روشنست در ميان بيست باد آن باد را خواجه بر جست و بيامد ناشكفت كابله طرار شيد آورده اى در سه تاريكى شناسى باد خر آنك داند نيمشب گوساله را خويشتن را عارف و واله كنى كه مرا از خويش هم آگاه نيست آنچ دى خوردم از آنم ياد نيست عاقل و مجنون حقم ياد آر آنك مردارى خورد يعنى نبيد مست و بنگى را طلاق و بيع نيست مستيى كيد ز بوى شاه فرد پس برو تكليف چون باشد روا بار كى نهد در جهان خركره را بار بر گيرند چون آمد عرج سوى خود اعمى شدم از حق بصير سوى خود اعمى شدم از حق بصير شخصها در شب ز ناظر محجبست ديد صايب شب ندارد هر كسى اين سه تاريكى غلط آرد شگرف مي شناسم باد خركره ى منست مي شناسم چون مسافر زاد را روستايى را گريبانش گرفت بنگ و افيون هر دو با هم خورده اى چون ندانى مر مرا اى خيره سر چون نداند همره ده ساله را خاك در چشم مروت مي زنى در دلم گنجاى جز الله نيست اين دل از غير تحير شاد نيست در چنين بي خويشيم معذور دار شرع او را سوى معذوران كشيد همچو طفلست او معاف و معتقيست صد خم مى در سر و مغز آن نكرد اسب ساقط گشت و شد بى دست و پا درس كى دهد پارسى بومره را گفت حق ليس على الاعمى حرج پس معافم از قليل و از كثير پس معافم از قليل و از كثير