دفتر سوم از كتاب مثنوى
حكايت مارگير كى اژدهاى فسرده را مرده پنداشت در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد
يك حكايت بشنو از تاريخ گوى مارگيرى رفت سوى كوهسار گر گران و گر شتابنده بود در طلب زن دايما تو هر دو دست لنگ و لوك و خفته شكل و بي ادب گه بگفت و گه بخاموشى و گه گفت آن يعقوب با اولاد خويش هر حس خود را درين جستن بجد گفت از روح خدا لا تياسوا از ره حس دهان پرسان شويد هر كجا بوى خوش آيد بو بريد هر كجا لطفى ببينى از كسى اين همه خوشها ز درياييست ژرف جنگهاى خلق بهر خوبيست خشمهاى خلق بهر آشتيست هر زدن بهر نوازش را بود بوى بر از جزو تا كل اى كريم جنگلها مى آشتى آرد درست بهر يارى مار جويد آدمى او همي جستى يكى مارى شگرف او همي جستى يكى مارى شگرف تا برى زين راز سرپوشيده بوى تا بگيرد او به افسونهاش مار آنك جويندست يابنده بود كه طلب در راه نيكو رهبرست سوى او مي غيژ و او را مي طلب بوى كردن گير هر سو بوى شه جستن يوسف كنيد از حد بيش هر طرف رانيد شكل مستعد همچو گم كرده پسر رو سو بسو گوش را بر چار راه آن نهيد سوى آن سر كاشناى آن سريد سوى اصل لطف ره يابى عسى جزو را بگذار و بر كل دار طرف برگ بى برگى نشان طوبيست دام راحت دايما بي راحتيست هر گله از شكر آگه مي كند بوى بر از ضد تا ضد اى حكيم مارگير از بهر يارى مار جست غم خورد بهر حريف بي غمى گرد كوهستان و در ايام برف گرد كوهستان و در ايام برف